واقعا"!

صنوبر رضاخاني
senobar_r @yahoo.com




زونکن سنگین را از روی کازیه دوطبقه ام برداشتم و جلویم باز کردم. دست راستم خودکار آبی را هی می چرخاند و می چرخاند و ذهنم با موضوع سندی که معاون برای ثبت در آمار به من داده بود کلنجار می رفت. بچه ها هر کدام مشغول کارشان بودند و گه گاه صدای صحبتشان را می شنیدم.

آن روز رییس دایره ، خانم لیاقتی ، پریسا، دختر دبستانی اش را به اداره آورده بود. پریسا داشت نقاشی هایش را به آقای امیدی نشان می داد.

" معلمم این گل سمت راستی رو کشیده ولی دوتای دیگه رو خودم کشیدم و رنگ کردم."

" وای خیلی قشنگ شده، آفرین! هردوتون قشنگ کشیدین"

" شما میتونین یک برگ چنار برام بکشید؟"

" آره بده برات بکشم. من یک وقتی خیلی خوب نقاشی می کردم. استعدادش رو داشتم ولی ادامه ندادم. حیف، واقعاٌ حیف!"

کم کم داشتم از موضوع سند سر درمی آوردم. نوار ماشین حسابم بلندتر و بلندتر می شد و مطابقت اعدادی که جمع و تفریق و ضرب و تقسیم می شد با آنها که در متن سند آمده بود هر چه بیشتر از درستی حدسم مطمئنم می کرد.

" مامان نگاه کن آقای امیدی چه نقاشی قشنگی کشید. "

" به به بارک الله آقای امیدی . ترشی نخوری یک چیزی میشی ها!"

امیدی لبخند خجولانه ای زد و گفت:" نه بابا، خیلی هم خوب نشده. ولی اگر ادامه داده بودم کلی پیشرفت می کردم. شاید هم الان داشتم مثل معلم پریسا درس می دادم."

آمار را برداشتم و سند را در آن ثبت کردم. دهانم خشک شده بود. بلند شدم، لیوانم را برداشتم و رفتم آبدارخانه برای خودم چای ریختم و برگشتم. همینطور که جرعه جرعه چای داغ را که از آن بخاربلند می شد می نوشیدم به منظره ساختمان بلند آن طرف پنجره خیره شدم.

" می بینی، الان راحت با پریسا حرف می زنیم، میگیم، می خندیم ولی تا یکی دو سال دیگه که بزرگ شد دیگه جواب سلام آدم رو هم نمی ده. روسری سرش می کنه، خانوم می شه و سنگین و رنگین... واقعاٌ چقدر بده این قید و بندها. خوش به حال خارجیها. هر طور دلشون بخواد رفتار می کنن، لباس می پوشن، با هرکس دلشون بخواد رفت و آمد می کنن. واقعاٌ خوش به حالشون، واقعاٌ!"

از گوشه چشم نگاهی به امیدی انداختم. چشمهایش را مظلومانه ریز کرده بود و با صدایی آهسته با من صحبت می کرد.

نیمچه لبخندی زدم ، سرم را بی طرفانه تکان دادم و لیوان چایم را روی میز گذاشتم.


********

ساعت یک بعد از ظهر بود. بایگانی هایم را مرتب می کردم تا بعداٌ هر کدام را داخل زونکن هایشان بگذارم.بحث امیدی و خانم محاسب کم کم داشت بالا می گرفت.

" ای بابا، اینها همه اش حرفه. همون یکی دو ماه اول جهار تا تکه ظرف برات می شورن، دو دفعه جارو می کنن و یک بار هم املت برات درست می کنن و بعد دیگه تو پشت گوشت رو دیدی کار کردن آقا رو دیدی."

" نه اینطور ها هم نیست. من معتقدم توی زندگی مشترک باید همکاری باشه. البته مرد کار اصلیش در آوردن خرج خونه است ولی همسر آدم هم بشره، خسته می شه، باید کمکش کرد.اسیر که نیست. الان با قدیمها فرق داره. نخندید. واقعاٌ می گم."

" مال ما هم اولش همین حرفها رو می زد. ولی الان اگه از کمردرد دولا هم بمونی نمیاد یک بشقاب از روی زمین برات برداره."

" به هر حال من که این جوری نیستم. بگذار ازدواج کنم، اون قدر خوب با خانومم رفتار می کنم که همه حسرت زندگی مارو بخورن."

" ببینیم و تعریف کنیم. اینجا که اومد لزش می پرسیم شازده چقدر سر حرفشون هستن."

" زنم رو بیارم اینجا؟!!!!!"

یکدفعه هفت جفت چشم از دور تا دور اتاق بی اختیار و همزمان به طرف امیدی چرخید. من با لبخندی نامطمئن گفتم:" وا! چیه مگه؟"

" ای بابا، اینجا انگار نامحرم هست ها!"

گردن گشیده و چشمهای گرد و شماتت آمیز امیدی خنده را روی لبهایم خشکاند.

پايان


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32121< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي